Saturday, December 29, 2007

REVENGE

در دلم غوغایی است
از همه بیزارم
گویی امشب هم باز
تا سحر بیدارم

در سرم افکاری است
گیج و خواب آلوده
نیست حتی یک دم
خاطرم آسوده

خسته از تنهایی
دور از آدمها
می دوم تا گردم
دورتر از آنها

حاصلم رسوایی است
دامنم آلوده
دست هایم انگار
آبرویم برده

کاش می دانستم
حرمت آن دامان
کاش می شد روزی
دردهایم درمان

وای بر من رفقا!1
ساده بودم هیهات
جای یاری کردید
کیش هایم را مات

جگرم می سوزد
دلم از خون لبریز
و شما می خندید
که شدم دستاویز

رسد آخر روزی
حق به حق داران باز
کاش بینم که شود
آن مکافات آغاز

بعد از آن خواهد شد
خاطراتم آزاد
خنده سرخواهم داد
در مکافات آباد!1

Tuesday, November 13, 2007

?!

مدتهاست به دلم سری نزدم

و این صفحه مدتهاست که خالی است

مثل ذهن من ... و مثل اسمش!

چقدر دلم می خواست می توانستم حرف دلم را راحت بگویم و همه روزهای گذشته را از ذهن بیمارم پاک کنم

دلم می خواست به آنها که از حماقتم رنجیدند بگویم که چقدر پشیمانم

و دلم می خواست هر اشتباه بچگانه ای را هزار بار تکرار نکنم...

کاش می فهمیدم امتحان خدا کی تمام می شود!؟

Tuesday, June 26, 2007

Recycle


نیم سنگ فلاخن لیک دارم بخت ناسازی
که بر گرد سر هرکس که گردم، دورم اندازد!؛

Monday, June 25, 2007

IRAN

این شعرو وقتی جوون بودم واسه حاکمای اون زمون ساخته بودم ولی الان
می بینم بعضیا بیشتر لایقشن! کسایی که نه تنها همه چیزو به افتضاح می کشن بلکه اسم این کثافت کاری رو می ذارن حماسه و سالگردشو واسه خودشون جشن می گیرن!؛

هردم از این باغ بری می رسد
تازه تر از تازه تری می رسد

باغ پر است از علف و قاصدک
پر ز ریا، پر ز فریب و کلک

از گل قاصد خبر شاد نیست
جز ستم و جور و بلا یاد نیست

بر در این باغ پر از هرزعلف
عمر دو صد لاله و گل شد تلف

نیست نسیمی کند اینجا گذر
بر رخ آلاله نماید نظر

کیست که آلاله به یاد آورد
پرده تزویر و ریا بردرد؟

کیست که رسوا کند این باغبان
بگذرد از جان و دل و مال و نان؟

هردم از این باغ بری می رسد
تازه تر از تازه تری می رسد...؛

Saturday, June 23, 2007

Return

هفته پیش وقتی فهمیدم زهرا امیرابراهیمی نمایشگاه عکس گذاشته کلی کف کردم! واقعاً از اعتماد به نفس و قدرت فوق العاده روحیش واسه برگشت دوباره به اجتماع خوشم اومد. این کارش برام درس بزرگی بود. امیدوارم موفق بشه، مثل گذشته؛

Monday, June 11, 2007

I miss you

دلم برای همتون خیلی تنگ شده

Devil

همیشه در گذشته زندگی کرده ام و افسوس که این گذشته هرگز چیزی نبوده که می خواستم؛ هیچگاه فکر نکردم که فردا، امروزم هم به دیروز بدل می شود و آخر از این تفکرات پوچ و بی معنی چیزی برایم نخواهد ماند جز دریغ و حسرت! هر روز این سرنوشت نکبت بار را مرور می کنم و هر روز در خودم می شکنم؛ هر روز خاطرات غم انگیزم را ورق می زنم و هر روز بیشتر از خودم متنفر می شوم؛ شده ام نقطه ای در میان یک خط سیاه ... زندگی در لحظه با گذشته ای سیاه و آینده ای سیاهتر!1
چه بسیار خوشی ها که با دست خود به ناخوشی تبدیل کردم و چه ناخوشی ها که مدام در ذهنم شاخ و برگ گرفت؛ هیچکس چگونه زیستن را به من نیاموخت، هیچکس نگفت که سادگی و بی ریایی در میان جماعت ریاکاران به کارت نمی آید و هیچکس حرفهای صادقانه و کودکانه ام را باور نکرد
گفتند همه را دوست داشته باش و کسی نگفت که بعضی آدم نماها لایق تنفر هم نیستند؛ گفتند جواب بدی را با خوبی بده و اگر به تو سیلی زدند، صورتت را برای ضربه های بعدی تقدیم کن! آنقدر به این کار عادت کرده ام که اگر یک روز از کسی سیلی نخورم با دستان خود قضایش را به جا می آورم!1
چرا کسی نگفت وقتی دلت به ایثارگری های احمقانه خوش است، دیگران با تمسخر سادگی تو خوشند و وقتی خیال می کنی همه مثل تو ساده اند شاید به چشم برخی شیطان جلوه کنی؛
خدا می داند که هیچوقت برای هیچکس ناخوشی طلب نکردم حتی اگر تمام زندگیم را به آشوب کشیده باشد ولی شاید با همین ساده دلی و افکار کودکانه – که خیال می کردم تنها سرمایه های زندگیم هستند- ناخواسته دلهایی را شکسته باشم
مولانا می گوید
چون بسی ابلیس آدم روی هست
پس به هر دستی نشاید داد دست
شاید من هم یکی از همین ابلیس ها باشم، شاید...؛

Wednesday, February 21, 2007

For Nothing...

ماشين سفيد آسفالت سياه را مي كاويد و جلو مي رفت... دخترك شيرين زباني مي كرد... يكدفعه گنجشكي را ديد كه وسط جاده بال بال مي زد؛
داد زد بابا مواظب باش، بپيچ اين ور... ماشين به تپه خورد و سر دخترك غرق خون شد؛
پيكاني براي كمك نگه داشت... گنجشك زير لاستيك هاي پيكان نفس هاي آخرش را مي كشيد ... و دخترك در آغوش مادرش!1

Pray!

با ولع غذا مي خورد... خرده ناني بر زمين ريخت... مورچه ساده لوح سر رسيد... تعظيم كرد... و با دستاني رو به آسمان... شكر نعمت به جا آورد!1

او همچنان حريصانه مي خود... و مورچه همچنان سپاسگزاري مي كرد... غذايش را خورد و رفت... مورچه ديگر راز و نياز نمي كرد... حالا پاهايش رو به آسمان بود!1

Wednesday, January 24, 2007

Nostalgia

یک سال پیش همین روزا بود که از عشقم جدا شدم، عشقی که دیگه هم خودش لجن مال شده بود، هم منو به لجن کشیده بود! از اون روز گاهی نفرینش کردم، گاهی حسرت خوردم، گاهی فحش دادم، گاهی بهش خندیدم، گاهی زار زار گریه کردم،گاهی ادای بی خیالی درآوردم، گاهی مرثیه ساختم، گاهی روضه خوندم... ولی به هر حال فراموشش نکردم! نمی دونم چه جوری اون رابطه ساده و قشنگ به اون افتضاح کشیده شد، چه جوری همه حرمتهای بینمون تبدیل به کثافت شد، چه جوری تونستم آخر سر اونقدر بی رحمانه تصمیم بگیرم و ازش جدا بشم، به هرحال اینم یه مرثیه به یاد اون عشق غبارآلود:

آن روزهای خوب پر از احساس

آن لحظه های مبهم سر درگم

آن عشق ناب ساده بی حاصل

آتش گرفته، سوخته ای مردم


باور کنید رنگ خزان دارد

قلبم در ابتدای بهارانش

باور کنید خسته شده دیگر

از ظلمهای بی حد یارانش


حس می کنم تهی شده افکارم

حس می کنم شکسته ام اندر خود

حس می کنم دگر رگ احساسی

زین قلب پیر زاده نخواهد شد


هرگز نخواستم رود از یادم

آن عشق یا گناه نخستینش

هرگز برون نمی رود از خاطر

آن خاطرات مبهم شیرینش


یادش به خیر، عاشق هم بودیم

بی قید و مست و ساده و خوش باور

در فکرهای کوچکمان بودم

بانوی خانه و او نان آور


یادش به خیر بوسه تب دارش

یادش به خیر شوق هماغوشی

تن لرزه های عشق جنون وارش

لبخند و قول و باز فراموشی


در حیرتم ز چرک کدامین شرک

کافر شدم به پاکی چشمانش

سرمست رنگ ننگ چرا کردم

انکار رنگ خاکی دستانش


ای کاش آن زمان که دلم خون بود

توهین به عشق ناب نمی کردم

تا بیمناک سرزنشش هرگز

اجبار خود به خواب نمی کردم


آن روزهای خوب پر از احساس

آن لحظه های مبهم سردرگم

آن عشق ناب ساده بی حاصل

آتش گرفت و دود شد ای مردم