Wednesday, February 21, 2007

For Nothing...

ماشين سفيد آسفالت سياه را مي كاويد و جلو مي رفت... دخترك شيرين زباني مي كرد... يكدفعه گنجشكي را ديد كه وسط جاده بال بال مي زد؛
داد زد بابا مواظب باش، بپيچ اين ور... ماشين به تپه خورد و سر دخترك غرق خون شد؛
پيكاني براي كمك نگه داشت... گنجشك زير لاستيك هاي پيكان نفس هاي آخرش را مي كشيد ... و دخترك در آغوش مادرش!1

Pray!

با ولع غذا مي خورد... خرده ناني بر زمين ريخت... مورچه ساده لوح سر رسيد... تعظيم كرد... و با دستاني رو به آسمان... شكر نعمت به جا آورد!1

او همچنان حريصانه مي خود... و مورچه همچنان سپاسگزاري مي كرد... غذايش را خورد و رفت... مورچه ديگر راز و نياز نمي كرد... حالا پاهايش رو به آسمان بود!1