Saturday, December 29, 2007

REVENGE

در دلم غوغایی است
از همه بیزارم
گویی امشب هم باز
تا سحر بیدارم

در سرم افکاری است
گیج و خواب آلوده
نیست حتی یک دم
خاطرم آسوده

خسته از تنهایی
دور از آدمها
می دوم تا گردم
دورتر از آنها

حاصلم رسوایی است
دامنم آلوده
دست هایم انگار
آبرویم برده

کاش می دانستم
حرمت آن دامان
کاش می شد روزی
دردهایم درمان

وای بر من رفقا!1
ساده بودم هیهات
جای یاری کردید
کیش هایم را مات

جگرم می سوزد
دلم از خون لبریز
و شما می خندید
که شدم دستاویز

رسد آخر روزی
حق به حق داران باز
کاش بینم که شود
آن مکافات آغاز

بعد از آن خواهد شد
خاطراتم آزاد
خنده سرخواهم داد
در مکافات آباد!1