در دلم غوغایی است
از همه بیزارم
گویی امشب هم باز
تا سحر بیدارم
از همه بیزارم
گویی امشب هم باز
تا سحر بیدارم
در سرم افکاری است
گیج و خواب آلوده
نیست حتی یک دم
خاطرم آسوده
خسته از تنهایی
دور از آدمها
می دوم تا گردم
دورتر از آنها
می دوم تا گردم
دورتر از آنها
حاصلم رسوایی است
دامنم آلوده
دست هایم انگار
آبرویم برده
کاش می دانستم
حرمت آن دامان
کاش می شد روزی
دردهایم درمان
وای بر من رفقا!1
ساده بودم هیهات
جای یاری کردید
کیش هایم را مات
جگرم می سوزد
دلم از خون لبریز
و شما می خندید
که شدم دستاویز
رسد آخر روزی
حق به حق داران باز
کاش بینم که شود
آن مکافات آغاز
بعد از آن خواهد شد
خاطراتم آزاد
خنده سرخواهم داد
در مکافات آباد!1
No comments:
Post a Comment